سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تحلیل موضوعات اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی

جنایات صدام 2

اتاق تاریک
در ماههای اوّل، هر روز تقلید از رفتارها و شخصیت صدام را تمرین می‏کردم. این تمرینها در قصر جمهوری انجام می‏گرفت. مربی مخصوص من، محمد الجنابی بود که خود را به عنوان مشاور دیوان ریاست جمهوری به من معرفی کرد. ما با هم تعداد زیادی از فیلم‏هایی را که صدام در آنها حضور داشت، تماشا کردیم و نحوهء واکنش و رفتارهای صدام را با دقت دیده و تمرین کردیم. صدام هرچند وقت یک بار برای ملاحظهء پیشرفتهای من در تمرین، در دفتری که در آن تمرینات را ادامه می‎دادم، حضور می‏یافت. این دفتر بعدن به «اتاق تاریک» معروف شد. چراغهای این اتاق در بیشتر اوقات، در حالی که با مربی‏ام محمد الجنابی نوارهای ویدئویی تماشا می‎کردیم، خاموش بود؛ اما این موضوع ربطی به اسم این دفتر نداشت؛ بلکه نام آن به کسانی ارتباط پیدا می‏کرد که در خدمت صدام بودند.

به کارمندان قصر، آنهایی که از حضور من اطلاعی نداشتند، اخطار داده شده که این دفتر، (اتاق تاریک) استودیوی ظهور عکس در موارد بسیار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند. در ابتدا، انجام تمرینها در حضور صدام برایم دشوار بود. ناراحت شدن صدام از موضوعی، یعنی مرگ حتمی طرف مورد نظر.

سرانجام به کمک مربی‏ام، محمدالجنابی، توانستم کاملن احساس اطمینان پیدا کنم. محمدالجنابی آگاه بود که زنده ماندنش بستگی به پیشرفت کار من دارد. ما روزهای متمادی، نحوهء صدور اوامر، سیگار کشیدن و برداشتن آن از روی لبها به شیوهء صدام را تمرین کردم. هنگامی که محمدالجنابی احساس کرد من در مقابل صدام، آمادگی انجام کارها را دارم، ترتیب ملاقات من با صدام را فراهم کرد. بسیار نگران بودم که مبادا کارهایم دقیق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام کارها ابراز خرسندی کرد.

روزی صدام وارد اتاق تاریک شد و ابراز داشت که طرح و برنامه‏ای دارد. با شور و حرارت گفت: «می‎خواهم تو را مخفیانه به ایران ببرند؛ به یکی از شهرها یا مناطق بزرگ ایران بروی، مثلن خرم‏آباد یا اهواز یا جایی دیگری در مقابل یکی از اماکن مقدس آنها توقف خواهی کرد و از تو فیلم تهیه می‏کنیم. بعدن نسخه‏ای از آن را برای دولت ایران به تهران می‏‎فرستیم تا ببینیم عکس‏العمل مسئولان ایران چگونه است؟»

پنداشتم این اندیشه، یکی از طرحهای دیوانه‏وار صدام است که غالبن او به اجرا درمی‏آورد. در حالی که می‏خواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن این طرح صحبت کنم. صدام خندید و گفت: «نترس میخائیل! این فقط جهت مزاح بود. قبلن گفته بودم که اهل مزاح‏ام.» علیرغم سخیف بودن این لطیفه، من هم خندیدم. صدام علاقمند بود که وانمود کند اهل مزاح و لطیفه است، اما کمتر کسی به این قضیه معتقد بود و محال است که بتوان دریافت صدام با شوخی‏هایش چه منظوری دارد.

محمدالجنابی درصدد برآمد زبان کردی را هم به من یاد بدهد. یادگیری این زبان برای شخص عرب زبان بسیار دشوار است، به همین دلیل نسبت به یادگیری آن اعتراض داشتم. محمدالجنابی به اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت یادگیری هر زبانی غیر از زبان مادری‏ات را از دست ندهی.» نمی‏دانستم که اصرار محمدالجنابی روزگاری باعث نجاتم خواهد شد.

به هیچ وجه آزادی عمل نداشتم. هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، می‏بایست در معیت محافظ و با اتومبیل ویژهء لیموزین که داخل آن قابل رؤیت نبود، رفت و آمد می‏کردم و از ریش مصنوعی استفاده می‏کردم که چهره و قیافه‏ام را کاملن تغییر می‏داد. وقتی افراد بیگانه‏ای در قصر حضور می‏یافتند، حق همراهی با صدام را نداشتم، حتا کارهایم در داخل قصر هم تحت کنترل شدید بود.

عمل جراحی پلاستیک
مربی‏ام محمدالجنابی از همان ابتدا یادآور شد که علیرغم شباهت زیادی که با صدام دارم، اما میزان این مشابهت، کامل و صد در صد نیست. یکی از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود که این مشکل را با کفش پاشنه بلند حل می‏شد. به درخواست محمدالجنابی به تصویر صدام با دقت نگاه کردم و گفتم: «بینی صدام از بین من بزرگتر است.» الجنابی جواب داد: «بله همینطور است. به نظر من بهتر است این موضوع را مؤدبانه به عرض ایشان برسانیم. این طور نیست؟ و دیگر چه؟»

جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.»

گفت: «بله، اما چهرهء صدام این طور نیست. میخائیل بنشین.»

روی مبلی در کنار پنجره‏ای که مشرف به پرچین قصر و رود دجله بود، نشستم. الجنابی گفت: «ظاهرن داری وزن اضافه می‏کنی؟» جواب دادم: «بله، تقصیر مادرم استو از وقتی خواهرم ازدواج کرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به جز من، کسی را ندارد که مورد توجه قرار دهد. در حال حاضر هم قدرت خرید هرچه بخواهد، دارد. طوری برایم غذا آماده می‏کند که گویی دیگر آخرین وعدهء غذایی من در این دنیاست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام کمتر بود و از بابت خوردن مشکلی نداشتم.

محمدالجنابی به من توضیح داد که برای اینکه کاملن شبیه جناب رئیس شوم، به یک عمل جراحی ساده نیاز دارم. وی از من نظر خواست. جواب دادم: «خیلی مطمئن نیستم. به نظر شما این کار ضرورت دارد؟»

محمد گفت: «در این باره فکر کن. اگر یک پزشک جراح زیبایی از آلمان‏غربی دعوت کنیم، مشکلی به وجود نخواهد آمد. او می‏تواند بینی و گونهء‌ تو را خیلی سریع اصلاح کند.»

می‏دانستم که مخالفت من با این عمل، سرپیچی از اوامر صدام محسوب می‏شد و به نظر صدام، کسانی که از خواسته‏‎های او پیروی نکنند، برای همیشه وجودشان زاید است. به نظر صدام این گونه افراد لیاقت زنده ماندن نداشتند. بنابراین به محمدالجنابی جواب دادم: «اگر امکان دارد به اطلاع رئیس برسانید که من آمادهء انجام عمل جراحی هستم.»

یک هفتهء بعد دکتر «هلموت ریدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد. اتاق عمل کوچکی با همهء ابزار و وسائل لازم در داخل قصر آماده کردند. تا حد ممکن، سعی شده بود افراد کمتری از این کار اطلاع پیدا کنند. از محمدالجنابی دربارهء عدم استفاده از پزشکان عراقی سوال کردم. او با خنده جواب داد: «پزشکان عراقی جرأت کافی برای انجام این کار را ندارند؛ زیرا اگر اشتباهی در عمل جراحی رخ دهد . . . » الجنابی که دید وحشت کرده‏ام گفت: «جای نگرانی وجود ندارد، اما همان طور که گفتم اگر اشتباهی در عمل رخ دهد پزشکان عراقی از نتیجهء آن می‏ترسند زیرا سزایی جز مرگ در انتظارشان نیست. حتا عملهای جراحی ناچیز و ساده‏ای که بر روی رئیس جمهور یا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشکان خارجی بوده است.

به الجنابی گفتم: «چه کسی برای صدام تضمین می‏کند که دکتر هلموت ریدل پس از بازگشت به آلمان در این باره سکوت می‏کند و این سر را فاش نخواهد کرد؟!»

الجنابی جواب داد: «به او مبلغ 250 هزار دلار برای انجام این عمل پرداخت شده است و همچنین به اطلاع او رسانده‏اند که اگر این راز را در غرب فاش سازد، باید منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.»

به او گفتم: «ممکن است به این کار تن دهد؛ اما این مبلغ ناچیز است. برای چه شخصیتی چون هلموت ریدل خود را گفتار چنین مسائلی کند؟ امکان ندارد چنین پزشکی، انسان فقیری باشد.»

محمد الجنابی در جواب گفت: «امثال این شخص همیشه فراوان بوده‏اند. دو سال قبل، دکتر ریدل در یکی از شهرهای واقع در شمال هانوور به اتهام بسیار زشتی دستگیر شد. او به دو کودک 9 ساله تجاوز کرده بود. به همین دلیل، پروانهء پزشکی وی باطل شده و از انجام این کار حرفه‏ای برای همیشه منع شده بود. وقتی صدام از این موضوع باخبر شد، گفت: امکان دارد روزی این شخص به درد ما بخورد.»

عمل جراحی شروع شد و خال بالای گونه‏ام با استفاده از یک دستگاه بیرون آورده شد. پس از فرو نشستن تورم ناشی از عمل، شباهتم به صدام بیشتر شده بود؛ به نحوی که بیشتر از دو انسان دوقلو به هم شبیه شده بودیم. به محض مراجعت، محمدالجنابی، کیفی حاوی چند ریش مصنوعی و چند عینک به من داد و دستور اکید صادر کرد و گفت: «باید عادت کنی که وقتی خارج از قصر هستی ناشناخته بمانی. این عینکها و ریش را امتحان کن؛ از ایالات متحده خریداری شده و از موی حقیقی ساخته شده است. از بهترین نوعی است که امکان تهیهء آن وجود داشته است.»

اولین حضور به جای صدام
در صبح یکی از روزها، صدام طبق معمول برای ملاحظهء جریان کار به اتاق تاریک آمد. در آن هنگام، همراه با مربی‏ام، محمدالجنابی، مشغول تماشای یکی از فیلمهای صدام بودم که در حال دیدار از بیمارستان بود. صدام نشست و با ما آن فیلم را تا آخر تماشا کرد. آنگاه گفت: «میخائیل فکر می‏کنم دیگر آمادگی دیدار از بیمارستانها را داشته باشی. می‏خواهم فردا به دیدار یکی از بیمارستانها بروی. نظر خودت چیست؟

چاره‏ای جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت عالی مایل باشید، من این کار را انجام خواهم داد. روز بعد، محمدالجنابی همهء‌ کارها را برای انجام این دیدار ترتیب داد و کاروان به سوی یکی از بیمارستانها حرکت کرد. مدیر بیمارستان و تعدادی از پزشکان برای استقبال از من آمده بودند. در رابطه با شرائط بیماران و زخمی‏ها، و همچنین بهبود وضعیت بیمارستان پیشنهادهایی به من دادند. از من به گرمی استقبال کردند و این استقبال گرم، ناشی از ترس شدید آنها بود. حرف و حدیثهای فراوانی دربارهء زخمی‏هایی وجود داشت که توسط محافظان صدام به قتل رسیده بودند، تنها به این علت که از صدام به گرمی استقبال نکرده و یا نسبت به جنگ اظهار ناراحتی کرده بودند.

در طی بازدید از قسمتهای مختلف بیمارستان، شرائط روحی بسیار نامناسب یک مجروح توجهم را جلب کرد. به پزشک مسئول بخش گفتم که این زخمی نیاز به معالجهء روانی دارد و لازم است علاوه بر مداوای جراحاتش، متخصص اعصاب و روان هم او را معاینه کند. به خاطر بی‏توجهی به این جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود. به سخنانم ادامه دادم . از دانش پزشکی‏‎ام برای آن دکتر حرف زدم. پزشک خواست چیزی بگوید اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولین مستقیم او با توست. او را تا یک ساعت دیگر به بخش ویژه منتقل کن و یک پزشک متخصص اعصاب و روان برای معاینهء او بفرست؛ فهمیدی؟»

پزشک که از ترس می‏لرزید و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت داد. به شدت پزشک بیچاره را ترسانده بودم به طوری که نمی‏‎توانست حرف بزند. به او گفتم: «بسیار خوب، حدود یک ماه دیگر از بیمارستان دیدن خواهم کرد. دوست ندارم این مسئله تکرار شود.»

پزشک با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب رئیس»

وقتی سوار اتومبیل شدم، از این کار پشیمان شدم. در آن شرائط، بیشتر با شخصیت صدام مطابقت داشتم تا با شخصیت خودم؛ چرا که قبلن چنین رفتارهایی از من سر نمی‏زد. همچنین فکر می‏کردم پا را فراتر از وظائفم گذاشته‏ام. به همین خاطر خواستم به نحوی از محمد الجنابی عذرخواهی کنم. با نگرانی پرسیدم: «چرا می‏خندی؟»

گفت: «خیلی عالی بود میخائیل! وقتی موضوع را به عرض صدام برسانم، خیلی خوشحال خواهد شد.»

من از ترس عاقبت کارم گفتم: «آیا نیاز است ایشان را در جریان بگذارید،؟»

گفت: «بالطبع . . . جای نگرانی وجود ندارد. صدام خوشحال می‏شود. این موضوع، تبلیغ مناسبی برای ایشان خواهد بود.»

دو روز بعد، صدام با در دست داشتن یک نسخه از روزنامه‏های الثوره و الجمهوریه، وارد اتاق تاریک شد. این دو روزنامه تحت سیطرهء کامل حزب بعث و رژیم بودند. طارق عزیز و اکرم (شوهر خواهرم) نیز همراه صدام به اتاق تاریک آمده بودند. صدام گفت: «میخائیل، بسیار عالی بود . . . » سپس نسخه‏ای از روزنامهء الثوره را به من داد. عنائین صفحهء اوّل را خواندم. یکی از عنوانها این بود: «مهر و عطوفت رهبر بزرگ» !

این احمقانه به نظر می‏رسید که صدام روزی وجود مرا تهدیدی برای خودش به حساب آورد. به همین دلیل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عمیق و مستحکم شد؛ تا جایی که من نمونه‏ای برای این گونه روابط بین صدام و اطرافیانش سراغ ندارم.

حضور در جبهه ‏های جنگ با ایران
هنوز یک ماه از واگذاری من و محمدالجنابی به حال خود توسط صدام نگذشته بود که وی ما را غافلگیر کرد و همراه با «عبدالقادر عزالدین» (وزیر جدید آموزش و پرورش) وارد اتاق تاریک شد. محمد الجنابی فورن نوار ضبط صوتی را که در حال گوش دادن به آن بودیم، خاموش کرد و بلند شد و ایستاد. صدام به اشاره کرد که بنشیند. صدام خطاب به من گفت: «میخائیل، می‏خواهم راجع به موضوعی با تو صحبت کنم. به همین خاطر به اینجا آمده‏ام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموریتهای تو خرسندم» صدام همچنین گفت: «در حال حاضر تو می‏توانی خدمت بزرگ به کشورت بکنی. می‏خواهم زمانی را در جبههء جنگ در کنار نیروهای قهرمانمان باشیم.» سپس گفت: «آنها نیاز دارند رئیس‏شان را ببینند . . . لازم است بدانند که او در کنارشان است. من شخصن قادر به انجام این کار نیستم. جنگ از اینجا اداره می‎شود و هیچ یک از افسران بلندپایه نمی‏توانند بدون دستور من کار انجام دهند. از این طریق به عراق کمک می‏کنی.»

پس از مدتی به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در کرکوک سفر کردم. از آنجا به طرف شرق به سمت چمچمال و تپه‏های «بان مفان» در اطراف روستای «فره هنجیر» و کوران رفتم. در این مناطق، گردانهای پیادهء تابع تیپ 36 از لشگر هشتم پیاده مستقر بودند. با فرمانده تیپ که درجهء سرتیپی داشت، ملاقات کردم. این افسر، همانند همهء افسرانی که با آنها ملاقات می‎شد، تأکید می‏کرد که شرائط نیروها بسیار خوب است و روحیه‏ها بالاست. هنگامی که از نیروها بازدید کردم، متوجه شدم شرائط بسیار نامساعدی دارند و بسیار خسته‏اند.

اوسیراک
پس از حدود یک سال از آغاز جنگ با ایران، عراق می‏رفت تا قدرت هسته‏ای شود و اولین بمب هسته‏ای خود را آماده نماید. اما بدشانسی موجب تأخیر برنامه‏ های هسته‏ای شد. ابتدا جنگنده‏های ایرانی و چندی بعد، هشت جت جنگندهء اف-16 با پوشش شش جنگندهء اف-15 به نیروگاه هسته‏ای «اوزیراک» در التویثه (واقع در جنوب شرق بغداد) حمله کردند. حملهء جنگنده‏های اسرائیلی که بیش از دو دقیقه طول نکشید، خسارات بسیار سنگینی به بار آورد. تنها مقدار اندکی از مواد هسته‏ای که در نقاط دوردست در زیر زمین نگهداری می‎شدند، سالم ماندند. فقط یک ماه دیگر لازم بود تا نیروگاه تکمیل شود و عراق بتواند مواد اولیهء بمب هسته‏ای را تهیه نماید. در کتابی که به نام «دقیقتان فوق بغداد» به همین مناسبت انتشار یافت از قول «عزر وایزمن» (رئیس جمهور وقت اسرائیل) نوشته شده است که عراقی‏ها تنها یک ماه زمان لازم داشتند تا اولین بمب اتمی خود را بر روی یکی از شهرهای ایران آزمایش کنند.

شکست حصر آبادان
در ماه سپتامبر، ارتش ایران موفق شد محاصرهء آبادان را در هم بشکند. در این عملیات، نیروهای عراقی دچار تلفات جانی بسیار سنگینی شدند، ضمن اینکه 1500 نفر نیز به اسارت ایرانی‏ها درآمدند. حملهء بعدی ایران در منطقهء اهواز نیز موفقیت‏آمیز بود. آنها توانستند «بستان» را در ماه نوامبر بازپس بگیرند. جریان جنگ به نفع ایرانی‎ها تغییر کرده بود. با این وجود، روزنامه‏‎های رسمی عراق نظیر الجمهوریه، در این باره مطلبی منتشر نمی‏کردند.

در آن زمان، عراق از عربستان سعودی، کویت، قطر، بحرین و امارات متحده عربی کمکهای مالی فراوانی دریافت می‏‎کرد. این کشورها به عراق به عنوان «پاسدار دروازهء شرقی» می‏نگریستند.

صدام پس از آنکه بستان به دست ایرانی‏ها افتاد، مرا به جبهه‎ها فرستاد. روحیهء ارتش عراق به طور آشکاری پائین آمده بود. اعزام من به جبهه، تنها برای تقویت روحیه‏ها بود. به همراه دوست و همراه همیشگی‎ام محمد الجنابی به جبهه رفتیم. ما از جاده‎های کوت و بصره گذشتیم و سپس به طرف شرق به سمت العماره به راه افتادیم. از آنجا با یک دستگاه لندکروزر به خط مقدم که در فاصلهء 50 کیلومتری قرار داشت، منتقل شدیم.

لباس نظامی با درجهء مارشالی پوشیده بودم، در حالی که صدام فرد بسیار ترسویی بود و ابدن دورهء آموزش نظامی و افسری ندیده بود. هنگامی که به سمت شهرستان مرزی «دشت آزادگان» نزدیک رودخانهء کرخه به راه افتادیم، ترس و وحشت مرا فرا گرفت. نیروهای عراقی، پس از شکست سنگینی که در بستان خورده بودند، تا این نقطه عقب‏نشینی کرده بودند. تعداد زیادی کشته در گوشه و کنار افتاده بود. در جبهه سعی کردم تعادل روحی خودم را حفظ کنم. نیروهای ایرانی، حدود چند صد متر آن طرف‏تر، در سمت دیگر قرار داشتند. در خط مقدم، ادوات جنگی از کار افتاده و حفره‏هایی که توسط بمب‎ها و گلوله‏های توپ ایجاد شده بود و همچنین کشته‏‎های فراوانی به چشم می‎خورد.

رزمندگان عراقی وقتی مرا در کنار خودشان دیدند، مات و مبهوت شدند. این خبر پخش شد که «رهبر بزرگ اعراب» در جبهه است. رزمندگان با شور و احساسات به من درود می‏فرستاندند. نتیجهء این کار، دقیقن همان بود که صدام از من می‎خواست.

در صبح روز دوّم حضورم در جبهه، در خلال توقف موقت تبادلا آتش، به همراه محمد الجنابی و چند افسر بلندپایه از چادرم بیرون آمدم. با اینکه از سنگرهای خط مقدم فاصله داشتیم، احساس کردم فلز بسیار داغی به ران پای چپم فرو رفت. به پایم نگاه کردم دیدم خون از زیر شلوار نظامی‎ام بیرون می‏آید. فهمیدم که هدف گلوله قرار گرفته‏ام. لحظه‏ای بعد بر زمین افتادم. بر اساس اطلاعاتی که بعدن به دستم رسید، 3 تن از ایرانی‏ها توانسته بودند خود را در پشت یک عارضه در فاصلهء 200 متری خطوط دفاعی عراق مخفی کنند. به هنگامی که من و محمد الجنابی را کاملن در پشت سرم قرار داشت، دیدند، بدون شک خیال کردند که خداوند آنها برای انجام این ماموریت برگزیده است. بعد از گذشت چند ثانیه از تیراندازی به سوی ما، این سه ایرانی ناپدید شدند و بار دیگر، در پشت غبار رملی و نزدیک به یک جیپ نظامی ایرانی دیده شدند. آنها با این جیپ به سمت خط ایران به راه افتادند؛ اما خیلی فرصت پیدا نکردند و فقط موفق شدند حدود صد متر حرکت کنند که صدای انفجاری شنیده شد. جیپ آنها بر اثر برخورد با مین آتش گرفت و هیچکدام از سرنشینان زنده نمادند تا این پیروزی را جشن بگیرند.

بعد از اینکه به هوش آمدم، متوجه شدم در یکی از اتاقهای ویژهء بیمارستان ابن‎سینای بغداد هستم. مدت سه هفته در بیمارستان باید بستری می‎شدم. آمنه همواره در کنارم بود. صدام تماس گرفت و خواست در یکی از شبها، به همراه محافظان شخصی مرا ببیند. او در حضور مادرم و آمنه و وهب و اکرم، به من به خاطر ابراز شجاعت و حفظ اصول و مبانی حزب بعث در مقابله با مجوسان (ایرانی‏ها)، نشان «رافدین» اعطاء کرد.

در ژانویهء 1982، صدام حملهء بزرگی را از جبههء میانی آغاز کرد که منجر به تصرف شهر گیلان‏غرب واقع در 40 کیلومتری مرز در «کبیرکوه» و 200 کیلومتری شمال شرق بغداد شد. اما این وضعیت خیلی دوام نیافت. عراق منطقهء وسیعی را در جنوب پس از تلفات انسانی زیادی که متحمل گردید، از دست داد. در محمره (خرمشهر) حدود 70 هزار سرباز ایرانی تجمع کرده بودند؛ در حالی که 3 لشگر مجهز از ما در این شهر استقرار داشت و یک لشگر دیگر در جادهء شمال غرب نزدیک شط‏العرب (اروندرود) مستقر بود.


صدام به همراه همسرش


نبرد بسیار سنگین در 21 ماه مارس 1982 آغاز شد و مدت 4 روز ادامه یافت و سپس با وارد شدن تلفات بسیار سنگین به عراق پایان یافت. در این حمله حدود 30 هزار تن از نیروهای عراقی کشته و 20 هزار تن نیز به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند و حدود 60 هواپیمای جنگی عراق ساقط شد. رادیو بغداد، برنامهء مفصلی از فداکاری‏های نیروهای عراقی پخش می‏‎کرد؛ اما دیگر اعتماد به ارتش عراق در بین مردم کاهش یافته بود و نیروهای ایرانی خود را به مرزها رسانده بودند و برای اولین بار، بصره در معرض گلوله‏باران توپخانهء سنگین ارتش ایران قرار گرفته بود.

جنایتهای صدام

هیچگاه خیال نمی‎کردم چنان صحنهء وحشتناکی را ببینم. سینهء جوانی را از گلو تا معده از سه طرف شکافته بودند و دیگری را دست و پایش قطع بود. در حالی که جوان دیگری چشم و گوش نداشت. جوانی را دیدم که پوستش را از گردن تا پیشانی کنده بودند؛ معلوم بود او را خفه کرده‏اند. جسد دیگری در آنجا بود که دور گردنش بریده شده بود. مغز یکی دیگر را با متهء برقی سوراخ کرده بودند. سپس احمد را دیدم:

در دوران استراحتم پس از اصابت تیر به پایم، توانستم مدت زیادی را در کنار همسرم آمنه خوش بگذرانم. در ماه فوریه، بعد از رعایت توصیه‏های پزشکی بهبود یافتم. آمنه از ارتباطم با رژیم بعث اظهار ناراحتی شدید می‏کرد. در آن شرائط، از بازداشتهای پی‏درپی و خبرهای وحشتناکی که از زندانها به بیرون درز پیدا می‎کرد، به شدت متأثر شده بود.

رفتار با زندانیان بیگناه
نگرانی همسرم هنگامی بیشتر شد که دوستش «اسوة الراوی» از بصره به بغداد آمد. پس از آن که از قصر صدام به منزل بازگشتم، متوجه شدم که آمنه با خانمی که چادر سیاه پوشیده بود و بسیار اندوهگین به نظر می‏رسید صحبت می‏‎کند. آمنه مرا به طور مختصر به او معرفی کرد. آن خانم خیلی به من دقت نکرد. ریش مصنوعی و عینک دودی زده بودم. آمنه گفت: «خواهر بزرگ اسوه، دوست و همسایهء مادرم در کربلا است و من از مدتها قبل، خانوادهء آنها را می‎شناسم. این خانم اخیرن با ماجرای خطرناکی روبه‎رو شده است. خوب است آن را بشنوی.»

آمنه گفت: «حدود 10 سال پیش، همسرش حسن حمدی الاسدی را در حادثه‏ای که در حین کار برایش پیش آمد، از دست داد. همسرش مهندس بود. آنها دارای 2 پسر به نامهای یاسین و احمد بودند. یاسین همانند پدرش مهندس شد. احمد هم دانشجوی رشتهء پزشکی بود. ماموران استخبارات صدام، احمد را یک هفته قبل از آنکه مردم به مناسبت فرا رسیدن زمستان، مراسم جشنی برپا کرده بودند، دستگیر کردند.» سپس آمنه از اسوه خواست که خود بقیهء‌ ماجرا را تعریف کند.

اسوه گفت: «به من خبر دادند احمد دستگیر شده و در زندان مخوف ابوغریب در بغداد است. به آنجا رفتم. سه روز پی‏درپی چندین بار تقاضا کردم که بدانم چه بر سر فرزندم آمده است. کسی جوابی نداد. در نهایت ندانستم که او در زندان ابوغریب است یا نه. سرانجام به بصره بازگشتم و هیچ خبری از احمد نشنیدم.»

از او پرسیدم چرا او را دستگیر کردند. جواب داد: «اصلن علت این کار را به من نگفتند. تعدادی دانشجو بودند که فعالیت سیاسی می‏کردند؛ اما احمد هیچگاه با آنها همکاری نمی‏‎کرد. او تمام حواسش به درسش بود. درخواستهایی به همهء وزارتخانه‏ها و ادارات دولتی که احتمال می‎دادم با دستگیری او در ارتباط هستند، تقدیم کردم. چند بار هم به زندان «الحاکمیة» که زیر نظر سازمان مخوف اطلاعات (استخبارات) بود و در محلهء «الکراده» قرار دارد مراجعه کردم. زندان بسیار وحشتناکی بود. وقتی در نزدیکی ادارهء گذرنامه قرار می‏گیری، ساختمان زندان سه طبقه به نظر می‏آید؛ اما دو طبقهء دیگر آن زیرزمین است. من از این مکان تا منطقهء «المنصور» که دفنر اصلی رئیس اطلاعات در آنجا قرار داشت، پیاده رفت و آمد می‎کردم. در آنجا هم هیچ اطلاعی به من ندادند. سه هفتهء قبل، یاسین هم توسط مأموران اطلاعات دستگیر شد. این بار هم هیچکس حرفی نزد و اطلاعاتی نداد. از زمانی که فرزندم را برده‏اند، عقلم را از دست داده‎ام.»

با بیان این ماجرا، اسوه بسیار متأثر شد، اما به هر حال ادامه داد: «پریروز یکی از مزدوران وزارت تبلیغات حزب بعث به دیدار من آمد و به من اطلاع داد که می‏توانم جنازهء فرزندم احمد را از پزشکی قانونی بغداد تحویل بگیرم.» این ماجرا خیلی غیرعادی نبود؛ زیرا اغلب زندانیان سیاسی بدون اثبات حکم و یا برگزاری دادگاه اعدام می‏‎شدند.

با آن زن دردمند، اظهار همدردی کردم و با حساسیت زیاد از او پرسیدم:‌ «چند روز از درگذشت احمد می‏گذرد؟» اسوه گفت: «مطمئن نیستم. در این باره چیزی به من نگفتند. فکر می‏کنم ساعت قبل از تحویل جنازه و شاید یک روز قبل فوت کرده باشد. دو ماه در زندان انفرادی بود و هنوز هم به من نگفته‏اند که گناه او چه بوده است.»

اسوه ادامه داد: «ساعت 11 صبح به پزشکی قانونی بغداد رسیم. دیدم صدها نفر دیگر هم منتظرند. به همهء آنها اطلاع داده بودند که بیایند جنازهء عزیزانشان را تحویل بگیرند. ساعتهای زیادی هیچ اتفاقی نیفتاد. منتظر بودم و با افراد حاضر در آنجا صحبت می‏کردم. همه مانند من بودند. آنها هم فرزند، پدر یا همسرشان بدون هیچ گونه دلیل منطقی دستگیر شده بودند. بوی اجساد تهوع‏آور بود. مردم از بوی بد در عذاب بودند. سرانجام اسم صدا زدند و اجازهء ورود دادند. به اتاق کوچکی منتقل شدم. یکی از افسران مرا تحقیر کرد و گفت: «مادر یک انسان بزدل خائن» سپس آب دهان به صورتم انداخت و دستور داد که فرمی را پر کنم. آنگاه حدود یک ساعتی مرا در آن اتاق تنها گذاشتند. بر خود می‏لرزیدم. سرانجام به من اطلاع دادند که می‏توانم جنازهء فرزندم را تحول بگیرم. آنها به من گفتند که حق برگزاری مراسم سوگواری و فاتحه‏خوانی را ابدن ندارم. بعدن مرا به اتاق مردگان بردند. در آنجا با جسد فرزندم مواجه شدم.»

وقتی به دردناکترین قسمت این ماجرا رسید، گمان کردم که از هوش می‎رود؛ اما آهی کشید و با اشکهایش مقابله کرد و به صحبتهایش ادامه داد: «در داخل آن اتاق، جسدهای زیادی بودند. آمادگی دیدن صحنه را نداشتم. هیچگاه خیال نمی‎کردم چنان صحنهء وحشتناکی را ببینم. سینهء جوانی را از گلو تا معده از سه طرف شکافته بودند و دیگری را دست و پایش قطع بود. در حالی که جوان دیگری چشم و گوش نداشت. جوانی را دیدم که پوستش را از گردن تا پیشانی کنده بودند؛ معلوم بود او را خفه کرده‏اند. جسد دیگری در آنجا بود که دور گردنش بریده شده بود. مغز یکی دیگر را با متهء برقی سوراخ کرده بودند. سپس احمد را دیدم.»

اسوة لحظه‏ای چشمانش را بست، شاید تصویر فرزندش، زمانی که او را پیدا کرده بود، در ذهنش مجسم شده بود. او به سخنانش چنین ادامه داد: «جسدش سوخته و چهره‏اش سیاه شده بود. حتا من که مادر او بودم، نتوانستم او را بشناسم. دستانش را به پشت بسته بودند. چهرهء درهم رفته و خشکیدهء او نشان می‎داد هنگام جان دادن چه عذاب شدیدی کشیده است. او را به یک تخت فلزی بسته و زیر آن آتش روشن کرده بودند و زنده زنده پخته بودند.»

اسوة به خاطر مصیبتی که برایش وارد شده بود، گریه و زاری می‎کرد و هر بار نفسش بند می‏آمد. او حدود یک ساعت طول کشید تا این ماجرا را توضیح دهد. آمنه به آرامی به من گفت: «اسوه از اینکه بتواند سر نخی از یاسین بدست آورد، ناامید شده است؛ در حالی که همهء سرمایه و امید زندگی‏اش همین پسر است. آیا برای تو امکان دارد که ببینی چه بر سر او آمده است؟»

در حالی که همچنان تصویر اجساد تکه تکه شده، ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «چگونه این کار را انجام دهم؟»

آمنه گفت: «آشنایان زیادی داری و می‏توانی از آنها بپرسی.» همان شب برای اولین بار پس از ازدواجمان با آمنه بگومگو کردم. او از اینکه من نپذیرفته بودم دربارهء یاسین تحقیق کنم، بسیار ناراحت شده بود. در واقع من از قضیه بسیار می‏ترسیدم؛ زیرا هرگونه اشاره به کسی که از طرف مأموران اطلاعات دستگیر شده باشد، ممکن بود مرا با خطر مواجه کند.

به قصر بازگشتم. روز بعد گمان می‎کردن مربی‏ام محمد الجنابی، تنها شخصی است که می‏توانم با او دربارهء یاسین صحبت کنم. در حال تماشای یک فیلم ویدئویی از آخرین دیدار صدام از کربلا بودیم. هنگامی که فیلم تمام شد، محمد دستگاه را خاموش کرد و به من گفت: «میخائیل، چه شده است؟»

گفتم: «منظورت چیست؟»

گفت: «من طی این مدت خیلی خوب تو را شناخته‏ام. حتا می‏توانم بفهمم که در ذهن تو چه می‏گذرد و چه چیزی باعث ناراحتی‏ات می‎شود. تو از صبح تا حالا حرفی نزده‏ای. بگو چه شده است؟»

در ابتدا دل بودم اما ماجرا را به او گفتم محمد پاسخ داد: «مسئلهء دشواری است؛ اما نه به اندازه‏ای که تو تصوری می‏کنی.»

گفتم: «بسیار خوب، من چه باید بکنم؟ آیا باید نزد صدام بروم و از او بخواهم که شخصن به مسئله رسیدگی کند؟

گفت: «چرا که نه؟ او تنها شخصی است که می‏تواند در این باره تصمیم بگیرد؛ نه دیگران.»

صدام یک روز صبح به طور ناگهانی به اتاق تاریک آمد. پسر کوچکش قصی نیز به همراهش بود و خیلی سرحال به نظر می‏آمد. چند دقیقه‏ای سخنانی میان ما رد و بدل شد. آنگاه محمد بدون هیچ مقدمه‏ای به موضوع پرداخت و گفت: «جناب رئیس، برای میخائیل، مشکلی پیش آمده. از حضرت عالی تقاضای مساعدت دارد.» سپس به من گفت که خودم موضوع را به اطلاع برسانم.

از شدت ترس در سر جایم منجمد شده بودم. صدام گفت: «مشکل چیست میخائیل؟ چه چیزی تو را رنج می‏دهد؟»

به او گفتم: «چیز مهمی نیست جناب رئیس.»

عرق کرده بودم و نمی‏‎دانستم چه بگویم. صدام گفت: «به من بگو مشکل چیست؟»

به سختی آب دهانم را فرو دادم و ماجرا را گفتم. در حالی که صدام و قصی به دقت به حرفهایم گوش می‎دادند و لبخند می‏‎زدند ادامه دادم: «همسرم دوستی از اهالی کربلا دارد و . . . »

صدام گفت: «میخائیل، چرا آنها دستگیر شده‏اند؟»

گفتم: «نمی‎دانم جناب رئیس. اما مادرشان می‏گوید کاملن بی‏گناه بوده‏اند.»

گفت: «اسم پسر بزرگتر چیست؟»

سپس به قصی گفت: «نامش را یادداشت کن.» بعد به من گفت: «چند سال دارد؟» گفتم: «خیلی مطمئن نیستم؛ اما حدود 21 سال.»

صدام گفت: «میخائیل، به موضوع رسیدگی می‏کنم؛ اما نمی‏توانم هیچ قولی به تو بدهم. ما از میزان جرم او خبر نداریم؛ ولی معتقدم که دوست همسر تو (مادر یاسین) این شایستگی را دارد که با او به مهربانی رفتار کنیم. اگر جرم یاسین خیلی سنگین نباشد، می‏توانیم کمی نرمش نشان دهیم.»

احساس کردم حضور قضی در آنجا باعث شد که اوضاع بد نشود. قصی (پسر کوچک صدام) با برادرش عدی تفاوت داشت. من او را کم ملاقات کرده بودم. در این چند بار هم که دیدم کم حرف می‎زند. البته او چون پدر و برادر بزرگترش (عدی)، جنایتکار بود؛ اما کمی زیرک و عاقل به نظر می‏رسید. صدام دسش را رو شانهء قصی گذاشت و گفت: «میخائیل، در این باره اقدام خواهم کرد.»

می‏دانستم که جان مردم عراق برای صدام هیچ ارزشی ندارد؛ چه برسد به کسی که به او جسارت کرده باشد. همینطور می‎دانستم که صدام به وعده‏هایی که می‏دهد اصلن پایبند نیست.

روز بعد وقتی به خانه رسیدم، آمنه با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «چه کار کردی میخائیل؟ چه کار کردی؟!»

با شگفتی به او گفتم: «دربارهء چه صحبت می‏کنی؟»

آمنه با تعجب گفت: «یاسین آزاد شد.» شادی چهره‏اش را فرا گرفته بود. «امروز همراه اسوة آمده بود اینجا.»

گفتم: «خودت او را دیدی؟ حالش چطور بود؟»

گفت: «آن طور که باید نیست؛ اما به هرحال زنده است.»

از خودم پرسیدم: «آیا صدام که مدتهاست انسانیت را فراموش کرده، ممکن است درد و رنجهای مادر یاسین را درک کرده باشد؟» جواب سؤالهایم منفی بود. این موضوع مرا متعجب کرده بود. بعدن پاسخ خود را گرفتم. یاسین طوری با سم تالیوم مسموم شده بود که حداکثر تا سه ماه بعد زنده می‏‎ماند. عملن هم یاسین بعد از گذشت مدت اندکی از آزادی، به سبب بیماری ناشناخته‏ای از دنیا رفت.